عشق زیبا
LOVE lorn girle & H E L L BOY
درباره وبلاگ


حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ... دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت ... حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ... زخم داشت و ننالید... گریه کرد ؛ اما اشک نریخت ... حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست ! حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود ... !

پيوندها
*"عشـــــــق و جنــــــــون"*
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان H E L L BOY و آدرس sajjadkati.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 472
بازدید کل : 75178
تعداد مطالب : 140
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

log
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
نويسندگان
Sajjadkation

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:احساسات,عشق, :: 14:12 :: نويسنده : Sajjadkation

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
"ای سردار، اگر من
از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟"
سردار پاسخ داد:
"ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود."
فرمانروا پرسید:
"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟"
سردار گفت:
"آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!"
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
"آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟"
همسر سردار گفت:
"راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم."
سردار با تعجب پرسید:
"پس حواست کجا بود؟"
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:

"تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: